حکمت
بعد از هر خوشی و تفریحی حالم خوب میشد، سرحال میومدم و شروع به کار میکردم، اما بعضی وقتا خسته تر و ناامیدتر میشم، و دلیلشو فهمیدم
بماند که چی و کی و کجا باید خوشی رخ بده تا من خسته و ناامید و آشوب بشم، بماند که باید چه حرفایی بشنوم و چه چیزایی ببینم که آشوب بشم، اما خوبیش اینه که فهمیدم برای چی اینطوری میشم و چرا این همه تاثیر داره
به قول دوستم که گفت: "از حکمت خدا به دوره خواسته ای در قلب کسی قرار بده و نذاره و نخواد بهش برسه..." و این اولین جرقه برای فهمیدن موضوع شد، فهمیدن چیزی که اینبار نه از روی رحمت خدا بلکه حکمت خدا هست...
فهمیدم که بی دلیل این همه آشوب و خستگی و گاها ناامیدی بی دلیل نمیتونه باشه، تا اینکه با صحبت کردن و مشورت فهمیدم که دل آتیش گرفته ی من باید بسوزه، باید جیگرسوز بشه تا بزرگ و بزرگتر بشه
میخوام بسوزم، میخوام خسته بشم، میخوام ببینم اون روزا رو و درد بکشم، میخوام یه قفل بردارم و بزنم در قلبم و راحت راحت بسوزم و کسی به دادم نرسه...
وقتی چیزی میوفته تو قلبت و عقل و منطق میگه که نمیشه یعنی خدا میخواد ببینیش و بسوزی و آتیش بگیری، تا نزدیک خدا بری، تا نترس بشی
الان وقت عمله، وقت عمل به حرفایی که میزدم، عمل به اینکه میتونم همه چی رو از دست بدم
خیلی خستم، خیلی درد دارم، فکر کن یه عاله ذغال داغ ریختن تو قلبت و داری میسوزی و نمیتونی به کسی بگی که برداره، نمیتونی حتی حرفشو بزنی، هر بار همین میشم، هر بار آتیش میگیرم و نمیتونم خاموشش کنم، و تازه فهمیدم که باید آتیش بگیرم، باید بسوزم، امتحان من همینه، راه بزرگی من همینه...
پس میسوزم خدای من
میسوزم که نزدیک تو برسم عشق من
دوستت دارم که همیشه با حکمت و منطقی و بعدشم راهو نشون میدی
خدایا بی نهایت شکرت
- ۰۴/۰۲/۲۲
- تعداد عزیزانی که این مطلبو دیدن: ۱۶
سلام و درود
حرف دل بود همه نوشته هاتون
ممنون که حستون و تجربتون رو به اشتراک می گذارید.