تماس با آینده
سلام
میخوام کمی از شرایط آینده رو برای خودم ترسیم کنم، که اگه روزی تغییر کرد بدونم قبلا چی تو سرم بوده
میخوام از شرایطی بگم که شاید پیش بیاد... یا شاید اگه قبلا بود همینا رو میخواستم... از کی؟! از عشق....
من: سلام خانوم
عشق: سلام آقا
من: میخوام چند تا سوال ازت بپرسم
عشق: بپرس میشنوم
من: باید قسم بخوری راستشو میگی و تا تهش هستی
عشق: باشه قسم میخورم که جز حقیقت قلبم چیزی نگم
من: آیا حاضری قید ماشین کشیده ای که دوست داری و در توانمون هست بخیریم رو بزنی و با ماشین معمولی کوچیکی رفت و آمد کنیم؟!
عشق: چرا خب؟؟
من: دلیلشو بهت میگم، همه چیو میگم
عشق: پس نامردی نکن، اول بگو شاید با دلیلت راضی شدم قید همه چی رو بزنم...
من: خب پس قشنگ گوش کن
یه روزی منم عاشق ماشین زیبا و راحت و به قول تو کشیده بودم، یه روزی منم دنبال راحتی خودم بودم، از طرفی آرزو داشتم پولدار بشم تا به همه کمک کنم، اما یه اتفاقی برام افتاد، اتفاقی که فکرشو نمیکردم، یه روزی وقتی خیلی خیلی دلم شکسته بود و خیلی خیلی ناامید بودم یهو یه حال عجیبی بهم دست داد، یه تلنگر، یه آشتی با ذات خودم، انگار خدا خودشو بهم نزدیک کرد، نزدیک و نزدیک تر...
این شد که عوض شدم، یه مقدار ناخودآگاه و با هدایت، یه مقدار هم از شوق و از ته قلب...
بماند که دقیقا چی بهم گذشت، حالا شاید بعدا برات گفتم... خلاصه الان با تموم نداریا و کمبودای زندگیم میخوام ماشین خوب نخرم، میخوام غذای عالی نخورم، میخوام برای دلم غذای خوب درست کنم، میخوام برای دلم سوخت موشک بریزم، میخوام وقتی خواستم بمیرم خیالم راحت باشه که درست زندگی کردم...
میخوام قبل از جواب دادنت چند شب با من بیای
عشق: کجا؟ چیکار کنیم؟
من: میخوام چند شب با من بیای و تو ماشین بشینی و حرف نزنی، یه شب که باهام اومدی اگه دلت با من همدل بود حتما شبای بعدی خودت میگی که بریم، اگه نبود هم که مث بعضیا میگی " این چه کاریه "
عشق: تا نگی نمیام
من: سوار ماشین شو، میخوام ببرمت ته جهنم، میگن اون دنیا بهشتیا دستشون به جهنمیا نمیرسه، این دنیا که میرسه، نمیخوام کمک کنی فرشته؟؟!!!
میخوام بریم کمک کنیم، هر شب، مگه ما هر شب شام نمیخوریم؟؟! مگه هر شب جای خوب نمیخوابیم؟؟!
پس چرا نباید کمک کنیم؟!!
میخوام ماشین خوب نخرم که کسی حسرت نخوره، میخوام غذای خوب نخورم که گرسنه ای حسرت نخوره، میخوام این مدلی باشم
ببین من شادم، من مسخره ترین آدم تو دورهمیام، من دلقک ترینم برای خندوندن جمع، اما ته ته ته تهش قلبم همینجوریه که بهت گفتم...
عشق: نمیخوام فکر کنم
من: چرا؟؟ یعنی نمیای؟؟
عشق: نه یعنی تا تهش هستم باهات
عشق: بیا قید همه چی و همه کس رو بزنیم و برای خودمون نه، برای خدا زندگی کنیم
من: میدونستی تو کی هستی؟؟
عشق: منم دیگه منو نمیشناسی؟؟
من: نه تو خودتو هم نمیشناسی، تو دقیقا همونی هستی که من از خدا میخواستم و قرار بود به من بده...
عشق: بریم داخل زشته
من: چشم هدیه ی خدا
خدایا بی نهایت شکرت
- ۰۴/۰۳/۰۲
- تعداد عزیزانی که این مطلبو دیدن: ۲۸
آره خودشه
زندگی کردن با دیگران
می فرماید
شادی تکثیر نشده، غصه بزک کرده است.
نون رو باید با مردم خورد
این زندگی قشنگه