نشانه هایت همچنان پا برجاست و من همچنان لغزش ها دارم...
بعد از ظهر جمعه 1404/02/12، نگاه به تقویم کن، نیمه شب را ببین... 10 و حدودا 40 دقیقه...
ااااا نماز شب میتونم بخونم اون موقع، چه زیبا مات نشانه هایت میکنی مرا...
نشانه هایت همچنان پا برجاست و من همچنان لغزش ها دارم...
بعد از ظهر جمعه 1404/02/12، نگاه به تقویم کن، نیمه شب را ببین... 10 و حدودا 40 دقیقه...
ااااا نماز شب میتونم بخونم اون موقع، چه زیبا مات نشانه هایت میکنی مرا...
بسم الله الرحمن الرحیم
به نام خداوند بخشنده ی مهربان
اینجانب --- --- --- فرزند ---- کمی وصیت و نصیحت دارم که خدمت شما عرض میکنم
میدونی دیشب داشتم فکر میکردم شاید من وقت رفتنم شده، شاید دیگه مال اینجا نیستم، شاید تنهایی خدا برای من یعنی رفتن از دنیا، شاید خوشی و حال پر از آرامشم قراره جای دیگه ای باشه، جایی که بهتر از این دنیاست
دیشب تو راه فکر میکردم آره، قشنگه اگه من برم، قشنگه کسی برای من نره، من که نه چشمی به ماشین دارم، نه خونه و نه هیچ کس و چیز دیگه، خب پس حق منه رفتن نه کس دیگه...
آدمای دنیا باید تو دنیا بمونن، آدمایی که دارن لذتشو از مال دنیا میبرن پس بهتره همینجا بمونن، من و امثال من باید بریم...
دلم میخواد گریه کنم، دلم میخواد پاشم نماز بخونم و وسطش زار زار گریه کنم، آره خدا! خیالت راحت شد که فهمیدم باید برم؟! من که گله ای ندارم و نداشتم خب زودتر میگفتی بهم...
خدایا عین بچه هایی که میخوان برن مسافرت شدم، هم میخوام با بچه های کوچه مون بازی کنم و هم میخوام برم مسافرت، میخوام واسه آرامشش برم مسافرت، تقریبا همه ی وسایلم آماده ست
چقدر این روزا سست شدم، هنوز هیچی نشده صورتم خیس میشه
دروغم چیه بزار یکم از آرزوها و تخیلاتم بگم
قبلا آرزوم این بود که کسی تو خونه باشه، حالا چجور آدمی
کسی که منو بخواد نه داشته هامو، کسی که بخاطرم تغییر کنه، کسی که همیشه با من مودبانه صحبت کنه، کسی که عشقم تو دلش باشه، کسی که همیشه پر از مهر و محبت و صمیمیت باشه
کسی که وقتی سرکارم دلم پیشش باشه، کسی که از سرکار بدو بدو به عشق اون برگردم خونه، کسی که صحبت کردن باهاش آرامشو هدیه بده
کسی که همیشه عین رفیق راه بریم با هم و حرف بزنیم، کسی که به آزادیم احترام بزاره، کسی که خلوتمو دوست داشته باشه، کسی که منو درک کنه
دوست دارم براش عوض بشم، دوست دارم مهربونتر بشم، دوست دارم براش قوی تر باشم، دوست دارم براش هر روز حرفای رنگی تری بزنم، دوست دارم هر روز به عشقش شعر بگم، دوست دارم گل بریزم به پاش، دوست دارم در ماشینو براش باز کنم، دوست دارم اینقدر احترام بهش بزارم که کسی جرئت نکنه تو بگه
به تنهایی و خلوت و علایقش احترام بزارم، به دستاش نوازش هدیه بدم، دوست دارم هر روز از قبلش راضی تر باشه، دوست دارم حرفاشو بفهمم، دوست دارم باهاش شوخی کنم بخندم
دوست دارم هیچ وقت کنارش فحش ندم، دوست دارم مهربونی رو یاد بگیرم ازش، دوست دارم بنویسم براش
دوست دارم ....
ولش کن همش خیالات بود
میدونی دیگه هیچیم مث قبل نیست، نه نگاهم نه فکرم نه عقیدم، الان زودتر بغض میکنم، اشک میریزم، الان دیدم فرق میکنه، دیگه به هیچ مادیاتی فکر و نظری ندارم...
دیگه موندن یا رفتن آدما برام مهم نیست، حتی اگه خیلی عاشقشون باشم، دیگه مهم نیست که کسی منو دوست داشته باشه یا نه، هر کی خوبی کنه من 10 برابرشو خوبی میکنم و هر کی بدی کنه میسپارمش به خدا
از این به بعد هر کار کوچیک و بزرگی داشته باشم اول به خدا واگذار میکنم و بعد تلاشمو میکنم، از این به بعد با وجود خدایی که حسش کردم حتی کارایی که دست منم نیست رو انجام میدم...
یاد گرفتم که هرچی انتخاب کنم ممکنه اشتباه باشه، خونه ماشین همسفر، همراه، یاد گرفتم که خیلیا آدم های اشتباهی هستیند...
جوری بهم حس و حال نشون داد که یقین پیدا کردم یه نشونست، نشونه برای تغییر تفکر، تفکری که باید دنبالش بگردی تا پیداش کنی
تفکری که تا دنبالش نکنی خدا بهت نمیدش
آرزوها و اهدافم خیلی عوض شده از قبل، خیلی با بقیه فرق میکنه
یکی از قشنگترین آرزوهام اینه که چشم پاک ترین آدمی بشم که میشناسم، به کسی چشم نداشته باشم، اینقدر که همه بتونن دختراشونو با من تنها بفرستند مسافرت، اونقدر که هر جا باشم و در هر موقعیت که بودم پاک بمونم، اونقدر که کنار هر نامحرمی بخوابم ذره ای شک به دلم راه ندم و پاک بمونم، من تمام تلاشمو برای این هدفم میکنم، تمام تلاشم برای محقق شدنش میکنم، و اولین قدم اینه که اول خودم به خودم اعتماد کنم، خودم رو به خودم ثابت کنم
نمیخوام مث بوداها باشم که خودشونو جدا کردن از دنیا و هیچ جنس مخالفی کنارشون نیست، اون مدلی نمیخوام باشم، اونطوری اصلا جایی برای خطا نمیمونه، مث اینه که اصلا تو امتحان شرکت نکنی، من میخوام امتحاناتمو بدم، خودمو به خودم ثابت کنم و وقتی خودم از خودم مطمئن شدم به بقیه هم اعتماد بدم...
اینقدر میخوام رو خودم کار کنم که آخرش بشم بهترین چشم پاک زندگیه خودم...
خدایا شکرت
یه بار دیگه باید یه حرکتی بزنم برای خودسازی، برای آمادگی و لایق هدیه خدا شدن...
من هر بار که میخوام چیزی رو یاد بگیرم و برام قابل درک تر بشه، حتی اگه شعر یا آهنگ باشه حتما باید تصویر سازی کنم، وگرنه حفظ کردنش خیلی زمان بر میشه... حتی قواعد عربی یا انگلیسی یا حفظی ترین چیزا...
سلام ای من
ای من! تو در چنین روزی از سال و در سال 1373 به این دنیا آمده ای، در گوشه ی اتاقی که در روستایی در شهرستانی کویری می باشد، تو در روز تولد یکی از بزرگ ترین مردان به دنیا آمده ای! کوروش کبیر را نمیگویم، اون شاید بزرگترین مرد دوران خودش باشد اما بزرگترین مرد تاریخ نه! تو در روز میلاد امامی بزرگ با قلبی مهربان به دنیا آمده ای، امامی که لقبش ضامن آهوست و معروفیتش غربت و نامش رضاست!
ای من!
تقریبا هر شب برای پیاده روی و دویدن به پارک ملت میرویم و مثل خیلیا شروع به پیاده روی و بعد دویدن میکنیم
و اما پارک ملتی که یه مقدار بد حجابی بیشتره، اولا برای ورزش و بعد برای اینکه دوستی برای خودشون پیدا کنند، و اما تکلیف من چیه؟؟!!
دخترانی که لباس تنگ میپوشند و شروع به دویدن میکنند، دخترانی که سینه جلو انداخته شروع به دویدن مصنوعی برای جلب توجه میکنند، ببخشید نمیدونستم چجوری عمقشو بگم، و اما من..
در حالی که میدوم و سرم را گاهی بالا میارم و میبینم چجوری از کنارم رد میشن و به من نگاه میکنند..
زمزمه ی من: "خدایا من با تو قرارداد نوشتم، پس نگاه نمیکنم این فیک ها رو تا شیرینی هدیه ای که قرار است تو به من بدهی از بین نرود، من نگاه نمیکنم که زیر قرارمون نزده باشم، من نگاه نمیکنم چون یاری مث تو دارم، اینا غافلن از عمق حس و لذتی که تو میتوانی برای کسی بسازی، من که غافل نیستم، چرا باید با بیسکویت گرسنگیمو برطرف کنم ولی مزه ی اصیل سیر شدن با غذای خوشمزه را نچشم، خدایا اینها برای من هیچن، خدایا تو کاری کردی که دیگه هیچ حسی به این لذتهای زودگذر ندارم، تو منو ساختی، من هیچ کاره بودم، خدایا چه لذتی داره قرارداد با تو نوشتن، خدایا چه بی معنی ان این آدمها، چه کم اهمیت ساختی این آدمها رو و چه زیبا به من نشان دادی اوج لذت و احساس رو، خدایا من دیگه نیازی ندارم به هیچ کدوم از این آدمها، چون تو بهترین رو به من خواهی داد، تو تنها کارفرمایی هستی که هیچ گاه زیر قرارت نخواهی زد..."
و سر پایین به راهم ادامه میدم، بدون اینکه کسی رو دوروبر و اطرافم حس کنم... من و خدای من تنهای تنها....
خدایا شکرت
نمیدونم چم شده، حس جدیدی دارم، مطمئنم عاشقیه
ولی نمیدونم عاشق چی! عاشق کی!
عاشق دخترک تنها و معصوم و صاف و ساده ی آفتاب و مهتاب ندیده یا عاشق حس قشنگی که ایامی بهم داده شد؟!
عاشقی حس عجیبیه، حس بی نهایتی که انرژی بی نهایت هم داره!
عشق به ظاهر؟! نه فکر نکنم منطقی باشه، قطعا حسی که دارم بیشتر از عشق به ظاهره، بیشتر از عاشق آدما شدنه، عشق به اخلاق و دل صاف و پاک خیلی شایسته تره برای احساسی که دارم، اما به کی؟؟!!
مگه میشه خالق این احساس رو شناخت و عاشقش نشد؟! مگه میشه خدا رو شناخت و عاشقش نشد؟! کسی که تمام فکر و ذهن و قلب و روحمو برد؟! و یه دلو ذهن آشوب برام گذاشت تا همیشه یادش تو دلم زنده باشه، مگه میشه من این همه زیبایی از خالقم رو ببینم و این حس رو نسبت بدم به آدما که همشون آفریده ی خالق منن؟! شرم نکنم اگه این کارو بکنم؟! واقعا شرم بر من اگه احساس قشنگمو به کسی نسبت بدم!
خدایا تو که جنبه ی منو میدونستی، چرا اینجوری آشوبم کردی که همه چی رو بزارم کنار و از صبح تا شب درگیر بغض و اشک و هیجان باشم؟! خدای من تو چه زیبایی که این همه احساسات عجیبی رو برام هدیه آوردی، خدایا احساس میکنم لایق این همه شور نیستم، ولی خب هر چی تو بخوای همون میشه، خدایا میشه دوباره زندگیم تنهای تنها بشم که فقط یه مدت به تو فکر کنم؟! حداقل یه ماه، نمیتونم صبح سرکار بغضمو نگه دارم و یواش یواش اشکامو پاک کنم و شب برم خونه درگیر ورزش و بحثای خانوادگی بشم، دلم یکم آزادی میخواد، دلم میخواد بیشتر باهات حرف بزنم
کاش میشد بدون اینکه کسی بپرسه به خدا چی میگی حداقل 5 دقیقه ای سجده کنم و باهات از آرزوهام بگم، باهات حرف بزنم و تشکر کنم، کاش میشد راحت گریه کنم
خدایا مگه منو مرد نیافریدی؟! پس چرا این همه احساسات لطیف برام گذاشتی؟! اینطوری که رو دست خودت میمونم خدا
خدایا دلم میخواد یکی رو پیدا کنم و یه سره از حسم به خودت براش بگم، از حرفا و قرارایی که با هم گذاشتیم بگم
خدایا باورم اینقدر احساست میکنم، فکر میکنم روبروم نشستی و دارم برات حرف میزنم، خدایا دلم داره میترکه، دلم تو رو میخواد، خدایا آبرومو نبر، نمیخوام اینجا گریه کنم، خدایا دوستت دارم، خدایا عاشقتم
خدایا شکرت
نمیدونستم اسم پستمو چی بذارم، اگه نامربوط بود ببخشید
دیروز داشتم رانندگی میکردم که برم یه جای خوش آب و هوا که لحظاتی خوش بگذرونم، بارون که قطع نشد ولی تو ماشین کلی مناظر قشنگ دیدم
در حین رانندگی یهو رادیو گفت: "عاشقان پنجره باز است اذان میگویند... و بعد عاشقان هرچه میخواهید بگویید یار ما بنده نواز است" درست یا غلطش مضمونش همین بود...
نمیدونم در جریان هستین که من از هر جمله و هر اتفاق کوچیکی یه تعبیر بزرگ برمیدارم یا نه! ولی اینقدر دلم همراهش شد که نگو، آخه مهر نمازمم برداشته بودم، وای که چقدر اشکم جم شده بود!
تو این دنیا و این گردش ایام، که هیچ پیش بینی از روزگار نمیشه کرد و به هیچ کس نمیشه اعتماد کرد، من چطوری باید وقت و انرژی و امیدمو به زندگی جدید بدوزم، از کجا مطمئن باشم که خدا پشتمه و واقعا همینی که فکر میکنم میشه؟!
این سوالی بود که تا دیروز گهگداری میومد به ذهنم، و پاسخش این بود که: "اگه خدا نمیخواست قطعا این افکار هم به ذهنم نمیومد که راه ارتباطی خدا با من همین فکراییه که به سرم میاد، پس حتما خدا میخواد اینطوری منو هدایت کنه به سمت خوبی، با جرقه هایی که تو ذهنم میخوره، همین سر نخاست که خدا باهاش با من حرف میزنه، پس من امیدوارانه تر و قشنگ تر از همیشه به جلو میرم، به مهربونانه ترین شکل رفتار میکنم، و به قشنگترین شکل وظیفه مو انجام میدم، من این راه و چراغی که تو دلم روشن شده رو خاموش نخواهم کرد، من جلوی اشکای عشقی که گاهی سرازیر میشن سد نمیبندم، من به هیچ بنی بشری خیانت نخواهم کرد، من مطمئن ترین آدم روزگار خودم خواهم شد، و من روزی درستکارترین خودم خواهم شد...
خدایا منو هیچ وقت از سرنخ هات جدا نکن، منو به حال خودم رها نکن...
خدایا شکرت
داشتم فکر میکردم چقدر زندگی قبل از تو مسخره بود...
الان میتونم با عشق زندگی کنم، الان میتونم از چیزی نترسم، الان میتونم آروم و متین باشم، الان میتونم همه جا جار بزنم که من معجزه دیدم...
وقتی به قبل فکر میکنم خیلی الانمو دوست دارم، الان خیلی فرق کرده با قبل، الان انگیزه دارم، الان عشق دارم، الان قدرت دارم
خدایا نمیدونم چیکار کردی با من ولی خوب میدونم که من معجزه ها دیدم و نفهمیدم، ولی اینبار معجزه ی دلخواهمو دیدم، معجزه ی احساس...
هنوز که هنوزه گیجم، هنوز نفهمیدم که میخوای با من چیکار کنی، خیلی خیلی مستم، اگه آزاد بودم قطعا از شوق تو زندگیم میمردم..!!
خدایا من میخوام هر روز و هر شب به عشق خودت بنویسم، بزار همه فکر کنن دارم ادا درمیارم، بزار همه فکر کنن من شیخم، بزار فکر کنن من خشک مذهبیم، بزار کسی باور نکنه که آدم عادی هم میتونه خدا رو عاشقانه دوست داشته باشه...
خدایا دیدی یه وقتایی آدما عاشق میشن و روشون نمیشه به کسی بگن؟! بعد میان بغل مامانشون و خجالتی تعریف میکنند!؟! من الان دقیقا اونطوری شدم، الان حس همون بچه ای رو دارم که قراره تو بغل مادرش باشه، من عاشق اون حس شدم که تو بهم دادی، و میخوام تو بهترینشو بهم بدی (بازم اشک)
خدایا من که میدونم تو 7 سال خوشی به من ندیدی، شادی پایدار ندیدی، تو که میدونی من ناخوشی بعد از خوشی کردن میترسیدم، تو گذاشتی تا به وقتش بهم حال بدی....
خدایا عاشقانه تو رو دوست دارم، حتی اگه تو بهترین حس و حالی باشم که تو بهم دادی بازم اول از همه تو رو عاشقانه دوست دارم...
خدایا شکرت...
این روزا سخت درگیرم، درگیر انتظار
انتظار برای رسیدن روزای خوب، انتظار برای رسیدن یه حال خوب، انتظار برای رسیدن به آدم خوب
دلم تنگ شده برای اون حس قشنگی که حدودا 5 روز طول کشید، اون حسی که اینقدر قشنگ بود که یهو تصمیمات قشنگی گرفتم، تصمیم به خواندن نماز اونم با عشق، تصمیم به داشتن دل صاف تصمیم به آرامش در رفتار، تصمیم به پاک کردن زبانم از فحش، تصمیم به آروم شدن زندگی
میدونم که همه ی اینها از طرف خداست، اینکه این همه عذاب بکشم، این همه درد بکشم و مو سفید کنم، این همه ناراحتی، همه و همه خواست خدا بود، روزی هزاربار شکر میکنم که از راهی که بودم در نرفتم، آخه فشار زیاد بعضی وقتا آدمو بد گمراه میکنه، البته بازم میدونم که فقط خدا منو نگه داشت، فقط خدا چیزایی که دم دستم بود رو بهم نداد، و بهتر از هر کسی میدونم که یه روز خدا بعد از اینکه لیاقتشو داشتم خودش دوروبرمو پر میکنه از بهترینا، خودش یه دونه دردونه شو برام نگه داشته، نگه داشته تا لیاقتشو بدست بیارم، خیلی برام واضحه که خدا هوامو داره
من همیشه دنبال چیزایی بودم که بعدش میدیدم نمیشه، کارایی که هیچ وقت نشد که بشه، همیشه فکر میکردم حیف شد، اما غافل از اینکه باید یاد میگرفتم که دنبال هر چیزی نرم، هر چیزی لیاقت با من بودن رو نداره، من باید خودمو بالا میکشیدم، باید تمام تلاشمو برای بهترین خودم بودن میکردم، شاید اگه از اول اینکارو میکردم الان خدا دردونشو بهم میداد
البته کار روزگار همینه دیگه، منم باید به مرور تربیت میشدم، وای خدای من حالم خیلی خوب شد که این حرفا رو زدم
هیچ وقت فکر نمیکردم که اینقدر بهم نزدیک باشی خدا...
مرسی ازت
خدایا شکرت...
سلام
دیشب تو خواب و بیداری داشتم به حس آرامش یا هیجان یا هر حس مطلوب دیگه ای فکر میکردم
رفتم تو عالم شب حجله و زفاف و از این چیزا، با خودم میگفتم اون کسی که به بهترین خواستش از کسی که عاشقانه دوستش داره تو اون شب میرسه دیگه بالاترین حس دنیاست، گفتم حداقل برای من اینطوریه
بعد از اون یهو یاد جناب رئیس افتادم (خدا)، گفتم نههههه، من عید اصلا فکرشو نمیکردم که اونجوری حالم خوب بشه ولی شد، فکر میکردم برای چی فکر میکنی خدا برای چیزای مادی قویه ولی یادمون میره که خدا برای همه چی قوی ترینه، من عید معجزه دیدم نه فقط یه حال خوب، پس نتیجه گرفتم که:
خدایا درسته که من فکر میکنم با اون شب و اون حال خیلی خوبم و حس خوبی خواهم داشت، اما خدایا من به تو ایمان دارم که میتونی بهترین و عجیب ترین حس رو برام ایجاد کنی، حسی که تا حالا هیچ کس هیچ وقت تجربه نکرده، خدایا تو برام معجزه ی احساس رو انجام دادی، خدایا مگه میشد آخه، تو خیلی باحالی خدا...
مرسی خدا
خدایا شکرت
وارد یه دوره دیگه از زندگی شدم
خدایا از اول زندگی یه ضعف رو برام گذاشتی، یه علاقه ی بد، یه حس خوشایند بد!!!
منو روز مبارکی به این دنیا آوردی، حواست بهم بود که نتونم به علاقه م برسم، منو نگه داشتی و نگه داشتی و نگه داشتی!
همه چی رو خیلی قشنگ کنار هم چیدی تا زود منو گرفتار کنی! بعد شروع کنم به دست و پا زدن، دردامو جوری ندادی که ناشکری کنم، دردامو جوری ندادی که رهات کنم، گذشت و گذشت بدون هیچ حال خوبی!
این روزها حال عجیبی دارم رئیس، نه اینکه نیازی به مرخصی داشته باشم نه، نه اینکه بخوام از زیرکار دربرم نه، ولی شما باید به حرف من گوش بدهی، دلیلش هم میگویم
این روزها و بعد از خوشی بی انتهای عیدانه دلم بسیار آشوب است، آشوبی از شور و عشق و جدایی
دلم تنگ شده، تنگ رفتن به جمع کوچکی که تمام آرزویم است، جمعی که تمامش عشق بود و شادی، جمعی که از دیدنش سیر نمیشدم
دلم تنگ شهر بسیار کوچک کودکیم شده است، شهری که گوشه گوشه اش خاطرات زیبا و بدون غل و غش دارم، شهر کوچکی که دوروبرش پر از روستاهای کوچکیست که یکی از آنها محل خاطرات فوق العاده زیبای من است، و منی که الان در شهر امام زیبایم اشک بر گونه دارم...
چه زیبا بود آن روزها، چه زیبا بود رفتن به نزدیکترین مکان تولدم که در اتاق خانه ی بچگیم بود، اتاقی که با دیدنش بعد از حدود 10 سال تمام خاطراتم زنده شد، تمام دردهام شسته شد و درد جدایی سایه افکند...
و چقدر زیباست این اشک ها...
خدای من تو کارت را از همه کس و همه چیز بهتر بلدی، خدای من ببین چگونه مرا به وجه آورده ای که اشکهایم لحظه ای قطع نشده و از هیجان ضربانم دو برابر شده است، چه لحظات زیبایی برایم ساخته بودی، خدایا با تمام تمام وجودم ازت متشکرم، با تمام وجودم شکر میگویم مهر بی پایان تو را...
در بهترین زمان که عید نوروز و عید فطر بود مرا با بهترین آدمها در بهترین مکان عمرم قرار دادی تا جان بگیرم، جانی که هنوز که هنوز است دارد قوت میگیرد، به که بگویم که من جهانت را خیلی دوست میدارم، به که بگو که من عاشق تو ام
خدایا ممنون به خاطر چند ثانیه گریه ی ذوق...
و چقدر زیبا مرا واداشته ای که دوباره به زیبایی روی آورم...
خدایا مرسی
خدایا شکرت...
فال امروز رو به نیت آزادی و رهایی و خوشبختی گرفتم
"صاحب فال! دلبسته و عاشق کسی شده اید که واقعا ارزش آن را دارد که در راهش هرگونه جانبازی و فداکاری کنید. در این عشق از سرزنش دیگران نهراسید زیرا آنچه شما از آن آگاهید دیگران درک نمیکنند. شما می بایست با منطق و درایت واقعیتها را به آنان توضیح دهید تا اذهان دیگران روشن شود. انشاءالله که با یاری خداوند به مقصود دل خود می رسی. آینده شما بسیار روشن و درخشان تر از گذشته و حال شماست."
و من خوشحال ترین میشم...
خدایا شکرت...
حس میکنم زندگیم رفته تو تنگ
تنگی که همه میبینند ولی به من میگن دریاست، بعد میگن همه همینطورند، همه همینجوری زندگی میکنند و باید خدا رو شکر کرد که بدتر نیست(البته خدارو هزارمرتبه شکرت)، میگن خیلیا از این بدترن، میگن هیچ کس زندگیش کامل نیست...
اما واقعیت اینه که هیچ کس مث من نیست، همه آزادن من دربند، همه آبادن من خراب، همه عاشقن من متنفر....
ولی خدایی من خیلی پاک بزرگ شدم... یکی دو روز پیش یکی بهم میگفت جوونیم داره میگذره و من هیچ خوشی نداشتم، مجردی با دوستام جایی نرفتم، دوست مخالف ندارم و از این چیزا... دختر هم هست... یهو فکر کردم و دیدم من بیشتر از اون جوونیم به فنا رفته... من تا این سن یه مسافرت مجردی نرفتم 31 سالمه، یه دوست ندارم که یه بیرون شهر ساده برم، کلا یه بار 100 کیلومتر دور از خونه رفتم اونم برای سربازی، حالا من بدبختترین نیستم؟؟
حق من خوشبختیه، خوشبختی وقتی که داد بزنم و بگم من خوشبختم... حق من رسیدنه...
من یه قرآن و آیه هاش ایمان دارم، و معتقدم امکان داره دوباره اتفاق بیوفته، مثلا داستان حضرت یوسف، ذولیخا با اون اختلاف سنی که داشت دوباره جوون شد و زندگی کرد، از عشق زمینی به عشق واقعی و خدا رسید... من که عددی نیستم ولی میتونم انتظار رسیدن به یوسف رو بکشم (یوسف نماد معشوق یا معشوقه)... پس منتظر میمونم...
هعی... ولش کن
خدایا شکرت...
سلام
داستان از اونجا شروع شد که من عاشق شیرینی بودم، هر جا میرفتیم با عشق شیرینی میخواستم، دنبال بهترینش بودم، تا اینکه قند گرفتم، یعنی اولاش بود و بعد مامانم گفت دیگه حق نداری شیرینی بخوری مگه ماهی یبار، منم لج میکردم و چیزایی میخریدم و میخوردم که شیرینی کمی داشت ولی یکم بهم لذتشو میداد، ولی اون شیرینی اصلیه نبود، حتی مثل بدترین شیرینی هم نبود، خلاصه گذشت و گذشت و همین منوال بود، تا اینکه من تصمیم گرفتم طبق ذاتم قید هر چی شیرینی هست رو بزنم، دیگه حتی به شیرینی نگاه هم نکنم، دیگه حتی نه تنها لب نزنم بلکه به معنای واقعی نگاه هم نکنم، و این شد سرنوشت من، و حالا هر جا شیرینی میبینم سرمو میندازم پایین و بهش نگاه نمیکنم، در موردش حرف نمیزنم و نزدیکشم نمیرم، خیلی سخته ولی من انجامش دادم...
و چون بزرگترین آرزومو خودم زیرپا گذاشتم و سختی و فشار روانی وحشتناکی رو تحمل کردم الان نسبت به همه چی بی تفاوتم...
پس با من از اعصاب داغون حرف نزنید... خخخخخ
خدایا شکرت...
داشتم وبلاگا رو میخوندم، کسایی که تا حالا وبلاگشون نرفته بودم، هر کس درگیر یه موضوعیه، بیشترش در ارتباط با آدمها بود، کسایی که در دل زندگیاشون فقط به فکر خواسته های خودشون بودن و بی اعتنا به اطرافیانشون راحت دل شکستن، یه سریا هم یه دلخوشیا داشتن، مثلا این که زیر بارون آهنگ مورد علاقه گوش بدن، یا قدم بزنن زیر بارون، همش قشنگه، اما من یه چیزی دارم که هیچ کس نداره
من الان به درجه ای رسیدم که نه یخ زدگیه زمستون برام فرقی میکنه و نه گرمای تابستون روم اثر داره، من به همه چیز دنیا بی حسم...
عجیب اما واقعی...
گاهی برای تغییر لازمه از جایی شروع کنی که اصلا لازم نیست شروع کنی... جایی که فکر نمیکنی موثر باشه...
عشق معنای غریب آشنا رو میده، هم غریب هم آشنا، هم میشناسیش هم از عمقش خبر نداری...