معشوق
خدایا میدانم که از اولین روزهای زندگیم همواره حواست به من بوده و هست، خوب میدانم که من هیچ بودم و تو مرا هدایت نمودی
خوب میدانم که من تغیان گر گناهکاری بودم که تو تغیان مرا ندیدی و مرا پذیرفتی، پذیرفتی تا مرا هدایت کنی، پذیرفتی تا مرا از آنچه که هستم بهتر سازی
خدای من! من تو را فراموش میکردم اما تو همواره مرا در آغوش میکشیدی، تو از من دور میشدی اما حواست همیشه به من بوده است، تو در لبه های تیغ بین ایمان و کفر دست مرا گرفتی، تو همواره مرا از گناهان بزرگت واداشتی
من اگر با چشم کور شده ی بصیرتم نمیدیدم که چیزی نمیگفتم، پس بدان من با همان چشمان ناقصی که به من عطا کردی نور تو را دیدم که پایم را گرفتی و نگذاشتی که سر بخورم...
تو همواره مرا دوست میداشتی و شاید، شاید این روزها را انتظار کشیدی، انتظار برگشتن همچو منی که تنها با کمک تو تو را درک کردم، تو قدرتی دادی به من با نام اختیار، من مختار به رفتن و غرق در گناه شدن داشتم، من مختار به هر کاری بودم اما...
نه اینکه من انسان والامقام بودم که خود اختیار کردم که خوبی و پاکی، نه، من انتخاب کردم به رفتن، به گناه کردن، من انتخاب کردم به لذت بردن از گناهی که تو بزرگ شمردیش...
اما میدانی چیست، این تو بودی که به من لطف کردی و مرا گرفتی و نگذاشتی که طعم گناه را بچشم، من در تمام این صحنه ها تو را حس کردم، همچون حس خوردن، یا شاید آشامیدن...
تو به من بیش از لیاقتم لطف داشته ای، چگونه میتوانم جبران کنم؟! آیا میتوانم از تو باز هم خواسته داشته باشم؟!
آیا نباید خجالت بکشم که با این همه لطف باز هم از تو خواسته ای داشته باشم؟!
اما میدانی چیست؟! من تو را خدای بزرگ و رحمان و رحیم دیدم، تو برای من عذاب دهنده ی علیم نبودی، تو برای من ترسناک نبودی، تو برای من لطیف تر از هر آنچه دیده ام بودی، تو را به بزرگی و لطافت و مهربانیت قسم میدهم که مرا رها نکنی...
میدانم که لذت گناه زیاد است، اما این را هم میدانم که غرق شدن در گناهان تو را از یادها میبرد، و من این را نمیخواهم، من تو را میخواهم
تو برای من رحمان و رحیم هستی، تو اینقدر بزرگی که خودت میگویی از تو بخواهیم، پس من جسارت میکنم و از تو ملاقات با خودت را میخواهم، واااای چه خواسته ی بزرگی، لرزیدن عادیست خدای من!!؟!!
خدای من اگر لایق ملاقاتت نیستم مرا همچون گذشته هدایت کن تا لایقش شوم...
میدانی میخواستم بگویم آرامش در دنیا و رسیدن به هدیه هایت، بعد خواستم بگویم رسیدن به بهشتت، اما ملاقات با خودت را به ذهنم آورده ای، میدانم که کار خودت بود...
خدایا بی نهایت دوستت دارم
خدایا بی نهایت شکرت
- ۰۴/۰۳/۰۹
- تعداد عزیزانی که این مطلبو دیدن: ۱۴
لرزیدن عادیست. صفحه وبلاگ هم داره می لرزه
آرزوی ملاقات با خدا
واقعا شما چه چیزهای والایی به ذهنتون میرسه.
من از ادبیات نامه تون لذت بردم. خدا هم به نظرم دوست داره این نامه رو
شما در درونتون یه هنرمند با روحی خداجو و حساس دارین
خیلی مواظبش باشین.
ممنون که اینجا چراغی روشن کردین