پایه
سلام
دیروز یادم اومد از محرم و شب های قدری که از حسینیه ی روستا میومدم بیرون و تصمیم گرفته بودم آدم خوبی باشم، تسبیح دستم بگیرم و ذکر بگم...
از اون روزا که این تصمیمات رو میگرفتم و خب خیلی هم عمل نمیکردم خیلی گذشته
و من فهمیدم که به تسبیح دست گرفتن نیست و آدم میتونه بدون تسبیح هم راحت به سمت خدا حرکت کنه...
من اشتباه میکردم که یهویی این شکلی شدم، من از اولش دوست داشتم آدم خوبی باشم..
قشنگ یادمه که آخر مجلس روضه وقتی هنوز چراغا خاموش بود، من سریع اشکامو پاک میکردم تا کسی نبینه که گریه کردم، بعد یادمه دقیقا دم درب وقتی کفشامو میپوشیدم به این فکر میکردم که حال و هوا و دلمو همینجوری نگه دارم و قاطی نشم با گذر زمان و آدمایی که از جنس اون حال و هوا نیستند...
اما نمیشه کاریش کرد، من باید قاطی میشدم، یه مدت تو اون حال و هوا گم میشدم و بعد با تلنگرهایی پیدا میشدم...
پس من انتخاب شده نیستم، من از ابتدا رنگ و بوی دیگه ای داشتم، جدای از زندگی که انجام میدادم، جدای از روزمرگی هایی که داشتم، من به دنیا اومدم و میل به خوبی داشتم، وقتی زیبایی دنیا رو دیدم گم شدم...
با کارایی که یکی دو روز گذشته کردم روم نمیشه با خدا مثل قبل حرف بزنم...
اما با تصمیم آخری که تو دلم گرفتم خودمو خیلی خوشحال کردم...
اما خب چی بگم به خدا، روم نمیشه، بگم خدایا ببخشید؟! بگم خدایا دیگه نمیکنم؟! روم نمیشه...
وقتی یادم افتاد که قبلا هم دلم به خوبی میل داشته خیلی دلم قرص شد... از این بابت که در حال تکاملم و بلاخره اگه خدا بخواد همونی میشم که همیشه آرزوشو داشتم...
تصمیم گرفتم که ادامه بدم، ادامه بدم و وقت و تلاشمو بذارم برای آدم بهتری بودن، برای اینکه خودمو بسازم، برای ساخت تنهایی ای که از بودنش هیچ وقت خجالت زده نشم...
تصمیم گرفتم که همون آدم خوبه ای باشم که اول خودم به خودم اعتماد داشته باشم و بعد بنده ی خدا و در درجه اول رضایت خدا...
من خیلی بد کردم، همین الان که دارم مینویسم واقعا با کلی کلنجار رفتن راضی شدم که بنویسم، ولی همین که قراره ادامه بدم امیدوار کنندست...
خدایا بی نهایت شکرت
- ۰۴/۰۴/۱۷
- تعداد عزیزانی که این مطلبو دیدن: ۱۴
مسیر پر پیچ و خمه، خوبه که هر بار توش بخوری زمین اما از زمین بلند شی، خودتو بتکونی، اون خودشم میاد کمک بار و بندیل نقش زمین شده ات رو جمع می کنه
محبتش تمومی نداره