وَلَسَوْفَ یُعْطِیکَ رَبُّکَ فَتَرْضَىٰ

به زودی پروردگارت آنقدر به تو عطا خواهد کرد که خشنود شوی

وَلَسَوْفَ یُعْطِیکَ رَبُّکَ فَتَرْضَىٰ

به زودی پروردگارت آنقدر به تو عطا خواهد کرد که خشنود شوی

آخرین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
نویسندگان

تصمیمات، سکوت، خدا، کلوخ

دوشنبه, ۱۳ آبان ۱۴۰۴، ۰۸:۵۴ ق.ظ

سلام

عنوانی به ذهنم نرسید

جدیدا جوری شدم که مثلا اگه راننده ای جلوم پیچید و من عصبانی شدم سریع همون لحظه به ذهنم میاد که نه! این مامور بود که منو عصبانی کنه! نه چراغ میدم و نه بوق میزنم!

 

باورتان میشود که باورهای قدیمی ام دارد از یادم می رود؟! شاید به خاطر تغییرات سریع است یا بابت تمرکز روی باورهای جدید، یا شاید ناخودآگاه غرق در باورهای جدیدم میشم از بس که دوسشون دارم...

الان خیلی اعصابم بهتر شده، از وقتی فهمیدم همه مامورانی هستند برای امتحان کردن من، برای اینکه من از خوی انسانیم بیرون بیام، برای اینکه منو عصبانی کنند

دیروز الکی الکی قهر کرد و منم برای اولین بار طعم تلخ قهر بودن و سکوت رو بهش فهموندم، احساس کردم بسه التماس برای آشتی، برای داشتن اعصابی راحت، احساس کردم هول برشان میدارد وقتی زیادی مهربونی...

شاید یکی از ماموران امتحان من همین عجله برای رهایی ست! شاید اگر دل به زندگی بدهم زودتر امتحاناتم را پاس خواهم کرد..

گاهی فکر میکنم خیلی ساده و بی ریا بودن باعث میشه ازت سوء استفاده بشه، گاهی فکر میکنم نباید خیلی هم خودت باشی...

ته تهش برمیگردم به یه موضوع اونم اینکه اگه از اول زندگی یاد گرفته بودم که خداگونه رفتار کنم الان خیلی از مشکلات امروزمو نداشتم....

 

من چون خداگونه نبودم، چون بزرگ نبودم افتادم تو یه داستان که درست مثل یه فرصته، فرصتی برای اصلاح و بزرگ کردن خودم، و خوشحالم، خوشحالم که این فرصت نصیب من شد...

تصمیماتم خیلی قشنگ تر شدن، الان دیگه قرار نیست کسی رو درگیر کنم، الان قراره بیوفتم به جون خودم و خودمو حلاجی کنم، قراره آتیش بندازم تو جون خودم، یه آتیش رو سینم بندازم و بعد تمرین سکوت کنم... تا هر وقت که خدا بخواد...

آتیش همون کلوخی که به من زدن تا تلنگری برای من بشه، گاهی فکر میکنم که اونم شاید یه داستان تلخ دیگه باشه، شاید اگه سست بشم و انتخاب بعدی همون کلوخ باشه باز بیوفتم تو یه ماجرای ناخوشایند دیگه... برای همین چند روزیه که میترسم...

یه چیز جالب دیگه ای که اتفاق افتاده اینه که قبلا وقتی یه فیلمی میدیدم که دختر و پسر میخوان ازدواج کنند دقیقا تا آخر عمرشون دوست داشتم ببینم، اما الان ناخودآگاه وقتی که ازدواج میکنند انگار کل شیرینیش برام تموم میشه، دیگه میلی به دیدن ندارم... اینو تو خیلی از فیلما تجربه کردم، تو دلم میگم " دیگه تموم شد، همه ی خوشیاشون تموم شد و بدبخت شدن"..

هیچ چی و هیچ کس جز خدا نمیتونه منو آروم کنه و خدا میدونه چیکار کنه...

خدای من فرصت زندگیم داره تموم میشه، میترسم اما میگم :زندگی رو نمیخوام، تا الان که خیری ندیدم بزار من بعدشم نبینم، اگه قرار نبوده من زندگی کنم از این به بعدشم نزار زندگی کنم، فقط بزار اون دنیا جام خوب باشه و من راضی باشم

 

خدایا بی نهایت شکرت

  • 💕 پسر خوب 💕
  • تعداد عزیزانی که این مطلبو دیدن: ۴

نظرات (۲)

  • °•ســــائِلُ الزَّهـرا•°
  • سلام

     

    خیلی خوب بود.اگه اینطوری زندگی میکردیم دنیا گلستان میشد.

    منم بعضی وقتا که یادم باشه کنترل میکنم ومیگم الان شیطان اینجاست پس مواظب باش به خواسته ش نرسه.

     

    میدونید! بعضی وقتا تغییر در عادتها مسیر رو هم تغییر میده...مثلا همین قهر!

    وقتی اصل موضوع تغییر نمیکنه پس راه دیگه ای باید امتحان بشه ، نه اینکه طرف عادت بکنه چون من پیش قدم میشم الکی قهر کنه.( سوتفاهم نشه برای تغییر و بهترشدن مسیر زندگی عرض میکنم) نباید به یه رفتار واحد عادت بکنیم.

     

    ناامید نباشین، ..ان شالله که زندگیتون پراز فرصتهای طلایی باشه همراه با عمری باعزت 

     

    عاقبتتون بخیر ان شالله

    جوابتون:
    سلام
    من هیچ وقت تو این چند سال قهر نکرده بودم به جز اینبار و فکر کنم یبار دیگه... ولی خیلی زوره الکی الکی قهر کنن و تهدیدت کنند و آخرشم پاشی بری برای کاری که نکردی و اصلا نمیدونی چیه عذرخواهی کنی...
    خیلی زورم میاد وقتی میبینم هیچ کس دوروبرش به اندازه ی من خوب نیست و خوش اخلاق نیست ولی بازم من آدم بده ام...

    قهر کن

    سر سنگین شو 

    ناراحتیت رو به رو بیار 

    والا فکر می کنن گاوی درک نداری توقع برخورد انسانی نداری 

    یاذشون میره تو هم انسانی 

    عزت نفست رو خدا نگفته الکی بندازی زیر دست و پا

    جوابتون:
    یاد حرفای شما بودم اتفاقا...
    گفتم حالا که الکی الکی بدون دلیل شروع شده بزار یبارم که شده بفهمن که ما هم آدمیم
    برای اولین بار یکم ترس تو چهرش دیدم، من هر روز وحشت و استرس و اضطراب، اینم اولین بار یک هزارم من...

    هر چه میخواهد دلِ تنگت بگو! زود باش بگو دیگه! اَههههههه!

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">