عشق

از دنیا بریده

عشق

از دنیا بریده

عشق

دیگر نمیتوانم دل ببندم به آدمها، به اشیای بی جان پر زرق و برق
دیگر نمیتوانم غصه ی از دست دادن بخورم
نه اینکه من خوبم، بلکه برای اینکه او خوب است
برای اینکه کسی را یافتم که زندگیم را عوض کرد
اوست خداوند بلند مرتبه و بزرگوار

آخرین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
نویسندگان
پیوندها

سفر به آسمان هفتم

سه شنبه, ۲۴ ارديبهشت ۱۴۰۴، ۰۹:۵۸ ق.ظ

یبار سفر انجام شد، خیلی خوب بود، حدودا 7 روزی طول کشید، وقتی بعد از یکسال به دیار خودم میرفتم خیلی حالم خوب شده بود، همه چی عالی بود، حتی خانه ای که به دنیا اومده بودم رو دوباره بعد از 10 سال میدیدم... درست همان اتاق...

قرار بود بعد از اتمام سفر دوباره بعد از 5 روزی حدودا برگردیم به دیار...

اما این بار با کس دیگه ای...

خب تا اینجا رو داشته باشیم

انگار قرار شده بود بعد از درد و رنج طولانی زندگی کمی هم به من حال بدن!! انگار وقتش رسیده بود تا باتری قلبم رو شوک بدن تا شاید دوباره به کار افتاد...

هنوز مشخص نشده بود که کس دیگه میاد یا نه، قبل از حرکت وقتی از سرکار برمیگشتم از خدا خواستم که خدایا این سری خیلی به من خوش بگذره، خواستم که حسابی خوش بگذره تا سال جدید رو پر انرژی طی کنم

که همون راه بود که انگار خدا باهام حرف میزد، حرفم تموم نشده بود که چشمم به جوون کارتن خواب افتاد و گفتم خدایا باشه 1- 0 به نفع تو!!! و بعد همین طور صحبت با خودم و خدا...

وقتی رسیدم و دیدم شخص مورد نظر منزل ماست گفتم خدایا 10 - 0 به نفع تو!!

خوشحال شدم...

اما آیا قراره خوش بگذره؟!!

فرصت 5 روزه ی ما شروع شده بود...

از روز اول انگار احساسی داشتم که نه خودم ایجاد کرده بودم و نه همشو از اطراف دریافت کرده بودم، انگار یه جور احساس خوبی بود که هم کاذب بود و هم واقعی ترین و بهترین احساس...

هم مجالسی دعوت شده بودیم که دوستامو که 10 11 سالی بود ندیده بودم رو دیدم، و هم شبا رو تو خونه ی ویلایی دوران کودکیم گذروندیم، درست همون نقطه ی تولدم رو دوباره دیدم، و این بهترین مکان برای من بود، نه دیدن دیوار چین اینقدر منو هیجان زده میکرد و نه طبیعت شفق جنوب...

درست در همین مواقع بود که ناخواسته به زبون آوردم که میخوام نماز بخونم... جمله جمله ی با فکری نبود ولی از هزارتا حرف فکر کرده منو بیشتر خوشحال کرد...

و من میدونم که عیدی که گذشت من تنهایی تصمیمی نگرفتم، و این خدا بود که راهمو نشونم داد...

خدایی که این همه خوشی رو یه جا به من داد قطعا میتونه بهترش رو هم بده...

پس من با نمازی که واجبه و باید میخوندم قدردانی ناچیزی میکنم که شاید تسکین قلب خودم باشه...

شاید خوشی ساده بود، شاید اصلا کسی با درکش اینقدر مجذوب قدرت خدا نمیشد، اما من انگار آماده بودم، انگار منو آماده کردن برای فهمش، انگار بالا وایستادن و میگن خب الان وقتشه، الان باید شوک بدیم...

از روز اول حس میکردم که فرق داره این سفر، از اول فکر میکردم هیچ وقت قراره تموم نشه این سفر، احساس میکردم این حس زیبا قراره یه روز دائمی باشه، حداقل قراره یادش دائمی بشه...

و شد، و من تا عمر دارم این سفر رو یادم نمیره

انگار سفر به آسمان هفتم بود...

همه چی ساده همه چی معمولی، همه چی خیلی خیلی تکراری، اما برای من کاملا متفاوت، با احساسی که در حد و اندازه ی قلب من نبود...

انگار باورم شده بود که من هم میتونم خوشی کنم، میتونم شاد باشم، میتونم احساسات خوب داشته باشم، میتونم بدون ترس بخندم، بدون ترس شادی کنم...

همه چی برای من بود، نه برای دنیای من، برای ساختن خانه ای در بهشت برای من...

روزی که شادی و خوشبختی دنبالم اومد، بهش میگم تو الان منو دیدی ولی من سالهاست که به یاد تو زندگی میکنم، بهش میگم تو رو به نامردی ازم گرفتن، بهش میگم اینبار تو رو از خود خدا گرفتم، پس دیگه کسی نمیتونه از من جدات کنه...

خدایا بی نهایت شکرت

  • 💕 پسر خوب 💕
  • تعداد عزیزانی که این مطلبو دیدن: ۲۲

نظرات (۴)

بخش‌هایی از این نظر که با * مشخص شده، توسط مدیر سایت حذف شده است

به به، جگرم حال اومد. خیلی لطیف بود این نوشته و حس بسیار آشنایی داشت.

دقققیییققققا تعبیر قشنگ و داغ و تازه و درستیه، بالا سرمون وایسادن و میخوان به قلبمون شوک بدن .....پناه بر خدا

خیلی دوست داشتم این نوشته رو

"

از روز اول حس میکردم که فرق داره این سفر، از اول فکر میکردم هیچ وقت قراره تموم نشه این سفر، احساس میکردم این حس زیبا قراره یه روز دائمی باشه، حداقل قراره یادش دائمی بشه.."

نوشته ات منو برد به یه فضای مه آلود در روز اولی که داشتن ما رو خلق می کردن .....خیلی قدیم ها نزدیکهای روز ازل.

شاید شاید *** ** ***** ** ***  ***** ****** **** **** ****** ** **** ****** ***** ** **** **** ** *** **** *******

 

جوابتون:
ممنون
شما همیشه لطف داشتین و دارین
من واقعا شرمنده ی شما هستم
شاید شاید...

بله گاهی خیلی چیزهای ساده و در عین حال تکراری یهو کاری میکنن که به وجد میای چشمات جوری برق میزنه که فکر میکنی نکنه دارم خواب میبینم؟

خیلی حس قشنگی داره🥹

جوابتون:
دقیقا همینطوره

سلام شبتون بخیر

احساستون به وجد میاره آدم رو...

امیدوارم این حس رو همه به صورت دائمی احساس کنند و لذت ببرند.

 

جوابتون:
سلام
صبحتون بخیر
همین نظرات شماست که آدمو تشویق میکنه داداش خوبم
ممنون ازت

ارادتمند

جوابتون:
موفق باشید

هر چه میخواهد دلِ تنگت بگو! زود باش بگو دیگه! اَههههههه!

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">