شادی
سلام
کودکیمو یادمه، شاد بودم، اما میترسیدم تموم بشه، همیشه از تموم شدنش فرار میکردم، همه خسته میشدن اما من قوت میگرفتم، آخر شب اگه میشد من انرژی داشتم، ظهرا نمیخوابیدم که تنهایی یا با بقیه برم بازی کنم، با تنهاییام حال میکردم، یه جای کوچیکم بهم میدادن ازش استفاده میکردم
بزرگتر که شدم هیچ چیز عوض نشد، همونطور که میترسیدم باز ترسم بیشتر شد که کمتر نشد! عید که میشد از آخرش فرار میکردم، آخری که هیچ کس نمیموند و همه میرفتن، هیچ کس جز من اخم به چهره ش نمیومد و ناراحت نبود، انگار فقط پایان خوشی ها برای من پایان تلخی بود
چند سال گذشت و تصمیم گرفتم که برای عید برنامه ریزی کنم، ی سال گفتم از اولش دلبسته ی خوش های عید نشم، و باز دیدم که اذیت میشم و حتی استفاده هم نکردم، سال بعدش تصمیم گرفتم خودمو غرق خوشی و بودن کنار آدما کنم، که اون هم جواب نداد، باز دلم تا هفته ها گرفته بود...
بعدا که بزرگ شدم و رفتم دانشگاه اوضاع بهتر شد، چون بعد از عید دیگه منم شهرستان نبودم تا نبودن آدمها رو ببینم، اون موقع خودمم از رفته ها بودم، دانشگاه هم برام کلی حس خوب داشـت، نه به خاطر درس، به خاطر رفیقایی که داشتم، درسته که اونجا هم دلم تنگ میشد اما خیلی کم بود...
بعد از دانشگاه باید همه چی عوض میشد، رفتم دورتر، جایی که سالی یبار شهرستانو میبینم، انگار خدا با چیزایی که ازش میترسی امتحانت میکنه، دیگه الان درسته که دلم تنگ میشه اما عادت کردم...
از همون اول عمرم همیشه خوشی ها رو جاودانه میخواستم، الانم میخوام، اما الان خدا از خاصیت دل تنگ شدنم استفاده کرده و منو یه کم به راه آورده... اینقدر دورم کرد تا دل تنگ بشم و آماده ی تلنگر، شاید اگه کس دیگه بود و به حال خوب اهمیت زیادی نمیداد تلنگری براش کار ساز نمیشد...
یهو یه حس عجیب بهم دست داد که این خوشی میتونه پایدارتر باشه، خدا که برزگه چرا ازش نمیخوای؟!
نمیدونم چی شد که اینا رو نوشتم
خدایا بی نهایت شکرت
- ۰۴/۰۸/۱۲
- تعداد عزیزانی که این مطلبو دیدن: ۳
هیچ چیزی تو دنیا پایدار نیست ..حتی غم وغصه و خوشی ها
همه خوشی ها بالاخره یه روزی ،یه ساعتی تموم میشن...
این دنیا اسمش روشه، فانی .یعنی هیچ چیزی بقا نداره
زمان که میگذره همه چیو باخودش میبره
پس ، از لحظه لحظه زندگی لذت ببرین وبا انتظار لحظه هاتونو خراب نکنید.